♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

داستان دخترک و پیرمرد

فاصله ی دخترک تا پیرمرد یک نفر بود





روی نیمکتی چوبی روبروی یک آبنمای سنگی پیر مرد از دختر پرسید غمگینی؟

نه

مطمئنی؟

- نه

 چرا گریه می کنی؟

- دوستام منو دوست ندارن

چرا؟

-چون قشنگ نیستم






خودشون اینو بهت گفتن؟

- نه

ولی تو قشنگترین دختری هستی که تا حالا دیدم

راست می گی؟

 از ته قلبم آره

- دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید وبه طرف دوستانش دوید  شاد شاد



چند دقیقه ی بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد کیفش رو باز کرد عصای سفیدش رو بیرون آ ورد ورفت به راحتیه همیشه